سلام
بعد از نماز در ایستگاه میایستیم، نه صندلی دارد و نه سایبانی.
روی تابلو نوشته مقصد شریف است ولی تو نقشه، اینجا هم جزء ایستگاه های ایوانک هست، معلوم نیست اگر اتوبوس ایوانک بیاید؛ اینجا بایستد یا نه.
اتوبوس ایوانک میآید و من آن قدر حالت آماده باش به خودم میگیرم و کیفم را با دستانم این ور و آن ور میکنم تا راننده بفهمد ما میخواهیم سوار شویم.
خوشحال است که اتوبوس ارزانتر سوار شدیم و تازه نزدیکتر اما ناراحتم چون فقط یک اسکناس صدی دارم.
به یاد صبح میافتم که راننده تاکسی دویستی میخواهد و من دوتا سکه به او میدهم. میدهم تا خرد پس نگیرم، سکه ها را که دارم میدهم مثل همیشه استرس دارم. فکر می کنم شاید گرفتن یک اسکناس هزاری از یه سری پول خرد که بینش سکه هم هست راحت تر باشد، آره راحت ترهست ولی در مورد این راننده فرقی نمیکند. پوزخند روی لب دارد، محو هم نمیشود و من به خودم میگیرم حتی اگر همین دیشب حاج آقا قاسمیان توصیه کرده باشه بگذریم از این چیزها و ساده بگیریم. با این حال هم انگار او از چیز دیگری سرخوش است آخر بعد از دادن سکه ها حسم بد نبود، خوب بود.
موقع آمدن اتوبوس دقت نکردم که ببینم همون راننده خوبه ست یا نه. باز استرس میآید سراغم. سکه دادن سخت است؛ کاش یک اسکناس صدی دیگر هم بود! باید بین دادن سکه یا گرفتن سکه انتخاب کنم. میشود همان هزاری صبح را داد و کلی پول خرد و سکه پس گرفت اما آن هم سخت است و استرس دارد. در حالت استیصالم که میرسیم. راننده با مکث در پشتی را باز میکند و دختری با مقنعه ی کوتاه و زلف پریشون اما نه چندان ژیگول، پاهایش را از روی میله ها رد میکند اما ما منتظر باز شدن در میمانیم. وقتی به راننده میرسیم اون دختر هنوز در گیر و دار کرایه ست و ما باز منتظر که راننده میگوید شما پولتان را بدهید. انتخابم را کرده ام سکه میدهم اما این بار دیگر حسم بد میشود. آخر او دستانش را مثل راننده تاکسی نمیکند، سخت است. سکه ها را با شست و انگشت اشاره و وسط می اندازم روی دستش اما انگار این یکی خوب نیست سکه انگار روی تشک افتاده باشد یا شایدم سرسره ی کجِ دست راننده؛ یکی از سکهها میافتد کف اتوبوس و راننده شاکی میشود. استرس کار خودش را کرد، اصلا وقت دیدن عکس العمل دختر را ندارم. فقط می دانم که با اولین غر راننده تنم یخ می کند زیر تیغ آفتاب و می خواهم از معرکه ی خودساخته فرار کنم:
خانوم این چه کاریه میکنی.....نمی خوره که....
درست نشنیدم چه گفت چون داشتم فکر میکردم اولین باری ست که با دادن سکه، دست راننده اتوبوس را با سرانگشتم لمس نکردم اما باز هم یخ کردم. فقط فرار کردم و دختره رو جلوتر از اتوبوس دوباره دیدم؛ انگار غرغرکامل راننده را شنیده تازه انگارتر که قبول هم دارد.
بعد سه قدم به حس راننده هم فکر کردم و یاد ماجرای نقل شده در طلبه های ونوسی می افتم همان که شکایت فروشنده ای را انعکاس داده بود، فروشنده از این ناراحت بود که چرا زن، خود جلو نیامده و شوهرش را فرستاده؟
با فروشنده احساس همدردی کرده بودم، حس حقارت.
باید بیشتر فکر کنم آخر من نمیخواهم گناه بکنم اما حرف زدن و توضیح دادن که گناه نبود. نمیدانم اگر آن فروشنده میخواست از من سکه بگیرد؛ باز هم حس حقارت میکرد یا نه؟